جدول جو
جدول جو

معنی دره ده - جستجوی لغت در جدول جو

دره ده
(دَرْ رَ دِ)
دهی است از دهستان ایتوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. واقع در 21هزارگزی شمال نورآباد و 11هزارگزی خاورراه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه. آب آن از سراب بادآور و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دردزده
تصویر دردزده
دردمند، رنجور، علیل، مریض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درمنده
تصویر درمنده
بیچاره، ناتوان، عاجز، برای مثال بفرمود صاحب نظر بنده را / که خشنود کن مرد درمنده را (سعدی۱ - ۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
(دَرْ رَ)
دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 74هزارگزی جنوب خاوری الیگودرز و کنار راه مالرو پرچل به ایلرود، با 212 تن سکنه. آب آن از قنات و چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
ده کوچکی است از دهستان بهمئی سردسیربخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 11هزارگزی جنوب باختری قلعۀ اعلا مرکز دهستان و 36هزارگزی خاور راه شوسۀ رامهرمز. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ نَ)
دهی است از دهستان میداود (سرگچ) بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز. واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری باغ ملک و 18 هزارگزی جنوب خاوری راه اتومبیل رو باغ ملک به ایذه، با 100 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. این ده معدن گچ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 7هزارگزی شمال خاوری قلعۀ کلات مرکز دهستان و 48هزارگزی شمال راه شوسۀ بهبهان به آرو. با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفۀدشمن زیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ وِ)
ده کوچکی است از دهستان ایوه بخش ایذۀ شهرستان اهواز. واقع در 58هزارگزی باختر ایذه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ دِ)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش حومه شهرستان سنندج، واقع در 12هزارگزی جنوب سنندج و 5هزارگزی جنوب باختری حسن آباد، با 130 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کُ شَ دَ / دِ)
که بچه دهد. حیوانی که هنوز قابل زاییدن باشد. (ناظم الاطباء). که نتاج آرد. که بر تواند خوردن
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ دِ)
دردی که در قلب ایجاد می شود. وجع قلب، در تداول عوام، درد شکم. دل درد:
یار من شکرلب و گل روی و من در درد دل
گر کند درمان این دل زآن گل و شکر سزد.
سوزنی.
- درد دل گیرد مرا،در مورد قسم گویند: اگر چنین باشد درد دل بگیرد مرا، دلم درد کند. (آنندراج) :
زاهد این تقوی و پرهیز تو بی تزویر نیست
درد دل گیرد مرا گر درد دین گیرد ترا.
مخلص کاشی (از آنندراج).
، غم و اندوه درونی. سوز درون. رنج و درد نهانی:
ز درد دل اکنون یکی نامه من
نویسم فرستم بدان انجمن.
فردوسی.
- به (با) درد دل، با غم و اندوه. سخت غمناک و اندوهگین:
به درد دل از جای برخاستند
چپ شاه ایران بیاراستند.
فردوسی.
ولیکن بدین نامۀ دلپذیر
که بنبشت با درد دل سام پیر.
فردوسی.
، مجازاً، یاد کردن غم گذشته بر کسی. شرح غمها. بیان اندوه خود به دیگری. شرح غم و اندوه. غم و شادی گفتن. بیان شکایت و جفای کسی به وی. غمهای پنهان. شکوی. گله. اندمه. و با کردن صرف شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). حکایت رنج:
ستم نامۀ عزل شاهان بود
چو درد دل بی گناهان بود.
فردوسی.
مرا به درد دل آن سروها همی گفتند
که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار.
فرخی.
من ندانستم هرگز که ز توباید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری.
فرخی.
در امل تا دیریازی و درازی ممکن است
چون امل بادا ترا عمر دراز و دیریاز.
سوزنی.
نتواند نشاند درد دلم
گر صفاهان به گلشکر گردد.
خاقانی.
درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا
نگذارند که درمان به خراسان یابم.
خاقانی.
ای خفته کآه سینۀ بیدار نشنوی
عیبش مکن که درد دلی باشد آه را.
سعدی.
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هرچه مراد شماست غایت مقصود ماست.
سعدی.
احوال من مپرس که با صدهزار درد
می بایدم به درد دل دیگران رسید.
صائب.
سخن نگفتن ما با تو گرم درد دل است
که گفته اند حدیث نگفته میدانی.
وحید (از آنندراج).
- امثال:
درد دل خودم کم است این هم درزدن همسایه ها. (امثال و حکم).
- درد دل باکسی زدن، غم و رنج خویش به وی بردن:
سینه صافم باده با گبر و مسلمان می زنم
درد دل با ذرۀ خورشید تابان می زنم.
اسیر (از آنندراج).
- درد دل به معشوق گفتن، غم و رنج هجران و بی وفایی وی شرح دادن. بیان شکایت و جفای معشوق:
خرّما روز وصالی و خوشا درد دلی
که به معشوق توان گفت و مجالش دارند.
؟
- درد دل پیش کسی آوردن، غم و اندوه خود به وی گفتن:
روز درماندگی و معزولی
درد دل پیش دوستان آرند.
سعدی.
- درد دل شمردن، غم و رنج خود برشمردن. مصائب و تیره روزیهای خود بازگفتن:
غلام مردم چشمم که با سیاه دلی
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ دَ / دِ)
دارای درد. دردمند. مریض. علیل. خسته. بیمار. رنجور. (ناظم الاطباء). آفت رسیده. دردناک. (آنندراج). دردرسیده. درددیده: این مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شود با کالنجار بازآید و رعیت دردزده و ستم رسیده با وی یار شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476).
دل دردزده ست از غم زنهار نگه دارش
کو میوۀ دل باری پربار نگه دارش.
خاقانی.
دردزده ست جان من میوۀ جان من کجا
درد مرا نشانه کرد دردنشان من کجا.
خاقانی.
گفت آری علتی داریم... و مرهم جراحت وصال دوست است، تعللی می کنیم تا فردا بود که به مقصود برسیم که چون دردزده نه ایم خود را به دردزدگان می نمائیم که کم از این نمی یابد. (تذکره الاولیای عطار).
کیست فلک پیر شده بیوه ای
چیست جهان دردزده میوه ای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ/ دِ)
داخل شده. (ناظم الاطباء). واردشده. دخیل: بازل، شتر هشت ساله به نهم درآمده. (دهار).
- درآمده خلقت، عربک. متداخل. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، فرورفته: قعس، درآمده پشت. (منتهی الارب). هضم، درآمده شکم گردیدن. (از منتهی الارب) ، برون شده، صادرگشته، آشکارشده. پدیدگشته. (ناظم الاطباء). و رجوع به درآمدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ دَ / دِ)
چیزی آراسته و با طراوت را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). آراسته و منظم و با طراوت و ظرافت. (ناظم الاطباء) :
شد ز یمن مقدمت آراسته ترهنده باز
چون ز خیل خسرو سیارگان روی فلک.
عمید لوبکی (از فرهنگ جهانگیری).
این بیت را در فرهنگ جهانگیری و رشیدی از خواجه عمید شاهد آورده اند... و این لغت در برهان هست ولی از این شعر چنان بخاطر میرسد که صاحب فرهنگ خبط و خطا کرده اند و ترهنده را مرادف آراسته دانسته اند و شاعر گفته باشد درمدح ممدوح:
شد ز یمن مقدمت آراسته تر، هند باز
چون ز خیل خسرو سیارگان روی فلک.
ممدوح به خسرو سیارگان و هند را بفلک تشبیه کرده باشد و اگر غیر این باشد و آراسته و ترهنده مرادف باشد شعر ناقص گردد. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ دِهْ)
دهی از بخش سراسکند است که در شهرستان تبریز واقع است و 353 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ دِهْ)
دهی است از دهستان حومه بخش شاهین دژ شهرستان مراغه، واقع در یک هزاروپانصدگزی شمال شاهین دژ. این دهکده در مسیر ارابه رو شاهین دژ به میاندوآب و در جلگه واقع است با آب و هوای معتدل. آب آن از زرینه رود و محصولات آن غلات و بادام. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ دِهْ)
ارفه رودبار. از قرای بلوک دوآب بالا، در ناحیۀ راست پی مازندران. رجوع بسفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 115 شود. ارفعده
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
دهی است از دهات نور، جزء دهات و آبادیهای مازندران. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
رنگ بگردانیده و نزدیک به سوختگی رسیده از حرارت آتش. پرهوده. رجوع به برهودن و پرهودن و پرهوده شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ دُ)
دهی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان. واقع در 32هزارگزی شمال خاوری رفسنجان. و 20هزارگزی شمال راه شوسۀ رفسنجان به کرمان، با 1100 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن فرعی است. بنای زیارتگاه بی بی صفیه و شاهزاده عبدالله از نواده های موسی بن جعفر (ع) از آثار تاریخی آن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ رَ دِهْ)
دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. سکنۀ آن 346 تن. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات و حبوب و پنبه است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ دِهْ)
دهی است از دهستان کولیوند بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد. واقع در 30هزارگزی باختر الشتر و 14هزارگزی باختر راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو است. ساکنان این ده از طایفۀ کولیوند قلائی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
دهی از دهستان ایل تیمور بخش حومه شهرستان مهاباد واقع در 41 هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 18500 گزی خاورشوسۀ مهاباد به سردشت. موقع آن کوهستانی و معتدل مالاریایی است. سکنۀ آن 138 تن. آب آن از رود خانه مهاباد و محصول آن غلات، چغندر، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ دُ)
دهی است از دهستان جنب رودبار بخش رامسر شهرستان شهسوار. واقع در 40هزارگزی جنوب باختری رامسر و9هزارگزی رودبار. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ)
دهی است از دهستان بهمئی سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 30هزارگزی جنوب باختری صیدان مرکز دهستان، با 100 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است ساکنین آن از طایفۀ بهمئی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ هِنْ دَ هِنْ)
قولهم الا ده فلاده، یعنی اگر نباشد این امر این ساعت پس نخواهد شد بعد از آن، یعنی اگر این ساعت فرصت را غنیمت نشماری پس نخواهی یافت آن را گاهی. قاله الاصمعی و قال لاادری مااصله و قیل اصله فارسی، ای ان لم تعطالاّن فلم تعط ابداً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ده ده
تصویر ده ده
زر وسیم کامل عیار مسکوک خالص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمنده
تصویر درمنده
بیچاره، بینوا، عاجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درد زده
تصویر درد زده
دارای درد دردمند، مریض علیل
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه اجرای عدالت کند عادل، خدای تعالی، روز چهاردهم از ماههای ملکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترهنده
تصویر ترهنده
آراسته و منظم و با طراوت
فرهنگ لغت هوشیار
داس بزرگ علف تراشی
فرهنگ گویش مازندرانی
ته دره، نام بخشی در کوه های جنوبی بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان جنت رود بار تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
کناره های دره
فرهنگ گویش مازندرانی